رمان زندگی خصوصی

درباره رمان

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ درباره رمان خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

گره ی کراواتش را شل کرد و دور گردن آزاد گذاشت.دگمه های اول پیراهنش را باز کرد و انگشتانش را از بازی یقه داخل فرستاد.چنگی به عضلات گرفته ی گردنش زد و آخی گفت.آرش پا روی پا اند اخته بود و براندازش می کرد.گوشه ی ابرویش بالا رفت:چته زل زدی به من..؟
ـ به هر کی رو زده بودم نه نمی گفت..پاشو دیگه..
تکیه داد به کاناپه و گوشی موبایلش را لمس کرد:جائی کار دارم..نمی تونم بیام..
ـ کجا کار داری…؟!
نیم نگاهی به ساعت انداخت.دو ساعت زمان داشت تا به قرارش برسد.باید تا خانه می رفت.دوش می گرفت .لباس می پوشید.
ـ تو ذاتت کوروش..کجاها می پری که من نمی دونم..
اخم کرد:میرم برای تمدید قرارداد..باید به تو جواب پس بدم..؟
آرش پقی خندید:تمدید قرارداد..؟! نگووو..جیگرم کباب شد..
بی حوصله ایستاد و کتش را از پشت صندلی برداشت:من دارم می رم…
ـ من فقط بدونم تو این آخر هفته ها کجا تمدید قرارداد داری..فقط بدونم…یعنی هر هفته تمدید قرارداد..!؟ با کجا اون وقت..!؟
نیشخندی به لبش آمد و بی توجه به آرش لپ تاپش را خاموش کرد.
ـ جون کوروش تو کت من نمیره این چرت و پرتا..ولی خوب فعلا بی خیال میشم..
از کنارش رد شد:کار خوبی می کنی پسرم..
ـ پسرم و کوفت..حداقل برای فردا برنامه نذار بریم بیرون..
برگشت و با انگشت روی پیشانی آرش فشار آرود: زیادتر از کوپنت حرف می زنی..حواست هست..؟!
ـ میری خونه..؟
سر تکان داد و راه افتاد.آرش هم خودش را رساند:من و سر راه برسون نمایشگاه..ماشین ندارم..
ـ عجله دارم…
ـ بابا سر راهت من و هم پیاده کن..
ـ نمایشگاه سر راهم نیست..
ـ کسی بهت گفته خیلی عوضی هستی..!؟
از راهرو گذشت و چند پله پائین رفت تا به آشپزخانه رسید:آقا جابر..من دارم میرم..فردا صبح سفارشارو میارن..حواستون باشه مثل دفعه ی قبل نشه..
ـ چشم آقا..چشم..
کنار درب ورود و خروج کارکنان رستوران ایستاد و نگاهی به داخل رستوران انداخت.کم و بیش میزها خالی میشدند.آرش هم کنارش ایستاد:گیسو رو یادته..؟!
چشمانش را ریز کرد.پسر بچه ای با چنگالش افتاده بود به جان رومیزی…پووف کلافه ای کشید.آرش غر زد:پول دوست..اسکروچ..ول کن اینا رو..میگم گیسو رو یادته..؟
برگشت و چشم غره ای به آرش رفت:چی میگی برای خودت..؟!
آرش ابرو بالا برد و خندید:گیسو کمند..دختر بابا..یادت نیست..؟!
اگر می ایستاد و به چرت و پرت های آرش گوش می داد از وقتش می گذشت.راه رفته را برگشت تا از درب پشتی خارج شود.آرش هم دنبالش راه افتاد:آناهید چند روز قبل تو نمایشگاه دیدتش..تازه از ایتالیا برگشته…
ریموت را از جیبش بیرون کشید و قفل ماشین را زد.کتش را به کاور زد و آویز کرد:چشمت روشن..الان چه کاری از دست من بر میاد..!؟
ـ فردا شب قرار گذاشتم بریم بیرون..شام
ـ خوش بگذره بهتون..
ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست.آرش دست روی سقف گذاشت و سمتش خم شد:این تمدید قراردادت تا فردا طول میکشه…؟!
دم ابرویش بالا رفت: منظور..؟!
ـ خوب پس..امشب قراردادت و تموم کن که فردا با هم باشیم..
بی حوصله پووفی کرد.در ماشین را بست و استارت زد:هیچ قولی نمیدم..تو که میدونی من همه ی کارام باید روی برنامه باشه..امشب اگه قراردادم اکی شد که هیچ..نشد برای فردا برنامه نذار..من نیستم..
حوله را کشید بین موهای خیسش.سکوت خانه اذیتش می کرد.راه افتاد سمت آشپزخانه و نگاهش روی لیوان های سرامیکی ماند.خم شد و داخل لیوان ها را نگاه کرد.همانطور که حدس میزد برنا شیرش را تمام نکرده بود.لیوان ها را داخل سینک گذاشت و شماره ی شهلا خانم را گرفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت:الو..کوروش جان..
ـ سلام شهلا خانم..
ـ سلام پسرم..
ـ رسیدین ..؟!
شهلا خانم انگار منظورش را فهمید که آخی گفت:شرمنده پسرم..اینجا شلوغ بود فراموش کردم تماس بگیرم..بله..رسیدیم..
ـ بچه ها کجان..؟
باراد و بردیا با بچه های مهندس هستن..برنا هم پیش منه…
ـ گوشی و بدید به برنا بی زحمت..
ـبرنا..بیا عزیزم..بابا پشت خطه..
تکیه داد به کانتر و گش و قوسی به گردنش داد..دلش یک ماساژ حسابی می خواست:الو..بابائی..
ـ سلام بابا…خوبی..؟
ـ آره..خوبم..می خوام با بابابزرگ برم پیش رکسی..
ـ می خوای به رکسی دست بزنی..؟
ـ بله بابا..بابابزرگ بهم گفت که من دیگه یه مرد بزرگ شدم..
لبخندی روی لبش نشست:بله..شما یه مرد بزرگ شدی..اما یادت باشه حتما دستات و بشوری..
ـ چشم بابائی..شما نمی آی اینجا..؟!
راه افتاد سمت اتاقش:بابا امشب یه قرار کاری داره پسرم..صبح اما میام که با هم صبحونه بخوریم..خوبه..؟
ـ آره..خوبه..فردا جمعه است..میشه صبحونه سوسیس بخوریم..؟
از کمد کاور پیراهن و شلوار کنفی و روشنش را بیرون کشید:امشب شیرت و میخوری..؟
ـ شیر..!؟
ناله ی برنا به خنده انداختش:مردای بزرگ شیر میخورن..
ـ نمی خورن..عمو آرش نمی خوره.خودش گفت
بی شرفی زیر لبی نثار آرش کرد:اما شما باید شیر بخور ی…
ـ پس..پس بیا یه معامله ای بکنیم بابا..
خنده اش بلند شد..دلش می خواست برنا نزدیکش بود و حسابی می چلاندش:چه معامله ای…؟
ـ من امشب شیر میخورم..شما هم سوسیس برام میخری..
پسرک چموش بازاری..خندید:باشه بابائی..من دیگه باید برم..مواظب خودت هستی دیگه..؟
ـ بعله…
به شهلا خانم سفارش بچه ها را کرد و لباس هایش را پوشید.کیف پولش را به دست گرفت و کمی عطر زد.موهای نم دارش را با دست مرتب کرد و راه افتاد.
کلید را داخل قفل انداخت و در را باز کرد..نایلکس ها را با دست راست نگه داشت و با آرنج کلید برق را فشرد.کفش هایش را کنار هم جفت کرد و صندل مشکی اش را پوشید.از کانتر بالا کاسه ای بیرون کشید و بسته ی خشکبار را داخلش سرازیر کرد..بادامی به دهان گذاشت و سمت یخچال رفت.نگاهی به مواد داخلش انداخت و ظرف پنیر و ماست را بیرون کشید تا داخل سطل زباله بیاندازد.دوازده روز از آخرین دفعه ای که برنامه هایش برای اینجا آمدن جور شده بود می گذشت.پسته ای به دهان انداخت و گیلاس ها را روانه ی سینک کرد و آب کشید.از حال کوچک و راحتی های سفید گذشت و سمت اتاق خوابش رفت.روتختی سورمه ای و سفیدش مرتب بود.سمت پنجره رفت و نگاهی به محوطه انداخت..چند تائی بچه دنبال هم می دویدند..مادرهایشان کمی آن طرف تر مشغول صحبت بودند.باید برای برنا هم برنامه ی منظمی می ریخت.تعطیلات تابستان که شروع میشد هر سه تایشان احتیاج به برنامه ریزی داشتند.صدای زنگ را که شنید اتاق را ترک کرد و سمت ورودی رفت.گیتا دست به سینه ایستاده بود و نگاهش می کرد:سلام..
لبخندی روی لبش نشاند:علیک سلام..از این ورا..؟!
گیتا خندید و باعث شد دندان های درشت و خرگوشی اش پیدا شود:داشتم رد میشدم..گفتم یه سری هم به آقای سرابی عزیز بزنم..
سر تکان داد و شانه بالا داد:بیا تو..
گیتا که جلو آمد با تاکید صندل ها را نشانش داد:کفشات و دربیار..
ـ با ماشین اومد..کفشام هم همونائی هستن که تو دوست داری..
نگاهش را داد به یک جفت کفش قرمز خوشرنگ و پاشنه دار..شلوار مشکی گیتا کمی کوتاه بود و مچ پاهای برنزش را نشان
می داد.رفت سمت آشپزخانه و از همانجا شروع به حرف زدن کرد:چی میخوری…؟!
از اتاق خواب صدایش را می شنید:چی داریم..!؟
گیلاسی به دهان گذاشت :چی دوست داری..؟!
صدای گیتا مخلوطی از خنده بود:خیلی چیزا…
بی شرفی زیر لب گفت و خنده اش را خورد:دلستر داریم..گیلاس..آجیل هم برات گرفتم..با بادوم هندی..کدوم و می خوای…!؟
تق و تق کفش های گیتا نشان از نزدیک شدنش می داد..گیلاس دیگری به دهان گذاشت و سر برگرداند.تاپ سفید یقه شل و شلوار چسبان مشکی حسابی روی تنش نشسته بود.در فاصله ی یک قدمی اش ایستاد و پای راستش را مقابل پای چپش انداخت:
چه خبر..؟
شانه بالا داد:هیچی…همه چیز همونطوریه که همیشه بود..
ـ بچه ها چطورن…؟
ـ خوبن…تو چطوری..؟ مامانت بهتر شد..؟!
ـ رفته مشهد..هشت روی میشه…تنها بودم..صبح سر کار و شب هم خونه..گاهی هم با پونه و پرند می رفتیم بیرون..
فاصله ی میانشان را برداشت و دستش را دور کمر گیتا حلقه کرد:کار خوبی می کردی..
گیتا خندید و دندان هایش پیدا شد.با انگشت شصت چانه اش را نوازش کرد:آخر شب برمی گردم..
ـ می دونم..
ـ تو هم صبح میری…
ـ می دونم..
ـ اگه یه وقتی خبری ازم نشد..؟!
گیتا دوباره خندید:دنبالت نمی گردم..خبری ازت نمی گیرم..تموم میشه همه چی..
چشمکی زد:خوشم میاد باهوشی…
گیتا دست دور گردنش انداخت و کمی به پائین کشیدش:بگم تا الان چند دفعه این چیزا رو گفتی..!؟
خط چشمش کمی پهن بود و تیرگی دور چشمش را بیشتر می کرد.چشمانش بدون آرایش زیباتر بود.نگاهش را به تیله های روشنش دوخت:چند بار..!؟
گیتا خندید :هر دفعه که اومدیم اینجا…هر دو هفته…سه هفته..یک ماه…چند دفعه تا حالا اومدیم..؟
بوسیدش..رژ لبش طعم خوبی می داد..شبیه به شکلات و سیگار…
×××
حیاط خانه ی پدری برایش یادآور روزهای خوب کودکی بود..تمام آن وقت هائی که با کامران بازی می کردند و توپ هایشان را به شیشه های گلخانه می کوبیدند..تقصیرها را می انداخت گردن کامران و می خندید..دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و سمت گلخانه رفت..شیشه های شکسته و قدیمی را که نگاه کرد پر از خاطره بود..گلدان های خالی و ساقه های خشکیده هم همینطور..چند سال قبل باغ قشنگی بود..حالا دیگر کسی نبود تا حوصله کند و گل های اطلسی بکارد.با نوک کفشش سنگ ریزه ای را بازی داد..
ـ داری به شاهکارهای بچگی هات نگاه می کنی..؟
سر برگداند و قدمی سمت پدرش برداشت و دستش را فشرد:صبح بخیر..
دست های پیر مرد هنوز قوی بود.دستش را محکم فشرد: بچه ها هنوز خوابن…
کنار پدرش ایستاد..تمام سال های زندگی اش دوست داشت قد و قواره ی پدرش را بگیرد و چند سال قبل هم قد شده بودند..اما انگار دیگر از این هم قد بودن احساس غرور نمی کرد..دستش را دور سینه حلقه کرد:چرا دوباره اینجا رو روبراه نمی کنین..؟
ـ نه دلی مونده و نه دستی..
ابرویش بالا رفت:با پول میشه حلش کرد..
ـ با پول میشه یه باغبون آورد و گلدونا رو پر کرد..میشه به گلا با عشق رسیدگی هم کرد..؟!
تاکید کرد: گل و گیاه آب می خواد و نور خورشید و کود..عشق می خواد چیکار نادر خان…؟!
پدرش با لبخند نگاهش می کرد:تو اصلا به من و اطلس نرفتی…شدی کپی برابر اصل پدربزرگت…
پدر بزرگش آوازه ی شنیدنی ای داشت..از فکر مقایسه خودش و موسی خان می خواست بزند زیر خنده.فکر کرد موسی خان هم زیاد به تمدید قراردادهایش فکر می کرده است..؟!
ـ برنا دیشب دندون درد داشت..
حواسش جمع شد:دندون درد..چرا بهم زنگ نزدین..؟
پدرش راه افتاد و مجبور شد برای عقب نیافتادن از او قدم هایش را بلندتر کند:بهش دارو دادین..؟
ـ تو خونه که چیزی نبود..یه کم آب نمک قرقره کرد..
ـ هنوز نوبت چکاب دندوناش نبود..دفعه ی قبل هم مشکلی نداشت..
ـ دندونای شیریش دارن می افتن که دائمی ها دربیان..نگران نشو..بیا بریم صبحانه بخوریم بعد ببرش پیش دکترش..
ـ بچه ها دیشب اذیت کردن..؟
پدرش روی پله های ورودی ایستاد و نفسی گرفت:بچه هات از تو و کامران خیلی بهترن..شک نکن..برای برنا سوسیس گرفتی..؟
ـ در ورودی را باز نگه داشت تا نادر خان وارد شود:دادم دست شهلا خانم که درست کنه براشون..
از پله ها بالا رفت تا پسرها را بیدار کند..باراد و بردیا روی تخت مجردی خودش خوابیده بودند.خم شد و تبلت باراد را برداشت و لبه ی میز گذاشت.پسرک تا دیر وقت مشغول بازی بود..شک نداشت..احتمالا چند ساعتی میشد که به خواب رفته بود..روی بردیا خم شد وانگشت زیر بینی اش کشید:بردیا..بابا..
چشم راستش را باز کرد و نگاهش کرد:سلام..
دست بردیا را گرفت و کمک کرد بنشیند:سلام..دیشب تا کی بیدار بودین که هنوز پا نشدین..؟!
باراد هم از شنیدن صد ایشان چشم باز کرد:بابا امروز جمعه است..می خواستیم بیشتر بخوابیم..
ـ شهلا خانم داره براتون سوسیس درست میکنه..من هم اومدم با هم صبحونه بخوریم..پاشید ببینم…
هر دو غرغرکنان از تخت پائین امدند..شلوارک هایشان کج و معوج بود و تی شرت هایشان هم بالا رفته بود:لباس مرتب بپوشید بیاید صبحونه..
سمت اتاق دیگر رفت.برنا روی تخت نادر خان خوابید ه بود.کنارش نشست و دستی روی موهای نرم و مشکی اش کشید ..پروتز سمعکش لبه ی عسلی بود..خم شد و گوش های نرم پسرک را بوسید:برنا جون..بابائی..
کم شنوائی برنا مادرزادی بود..حتی نمی خواست دوران بارداری بنفشه را سر برنا به خاطر بیاورد..با دست موهای برنا را نوازش کرد:برنا…
چشم باز کردن برنا باعث شد دوباره خم شود و ببوسدش:صبح بخیر..
پسرک بد خلق بود..اخم و لب های بر چید ه اش که این را می گفت..دستش را دور برنا پیچید تا بلندش کند.رطوبت بین پاهایش را حس کرد.برنا هم عقب کشید.بعد هم خم شد پروتزش را برداشت و پشت گوشش انداخت و نگاهش کرد. دست هایش را روی پتو گذاشت و جمعش کرد:برو حمام یه دوش بگیر تا من اینا رو جمع کنم..
غر زد:نمی خوام دوش بگیرم..
ـ چرا نمی خوای دوش بگیری..؟
ـ دوست ندارم..؟
ـ خوب چرا دوست نداری…!؟
پسرک بغض کرده شانه بالا داد..خودش را جلو کشید و بغلش کرد:دوش بگیر و بیا من هم اینجا رو مرتب می کنم ..بعد می ریم پائین و صبحونه می خوریم..برات سوسیس گرفتم..بعدش هم بهم می گی از چی ناراحتی..خوبه..؟
برنا دست دور گردنش انداخت:به کسی نگو تو رخت خوابم بارون اومد..
دستش را روی کمر برنا کشید:می خوام یه رازی و بهت بگم..
پسرک با چشم های بادامی و مشکی اش زل زد به صورتش:چه رازی..؟!
لبخندی روی لبش نشاند و چشمکی زد:همه ی پسرها تا بزرگ بشن چندیدن و چند دفعه تو رخت خوابشون بارون میاد..من و عمو کامران..بابا نادر..موسی خان..همه..
چشمان پسرک می خندید: حتی بابا نادر..؟
سر تکان داد:حتی بابا نادر..اما این راز بین من و تو..باشه بابائی..؟!
انگار خیال پسرک راحت شده بود که خندید:عالیه…
بلندش کرد و جلوی حمام پائین گذاشتش:میتونی شیر آب و تنظیم کنی..؟!
ـ بله..بلدم..میشه برام لباس بیاری بابا..اونی که عکس آیرون من داره رو می خوام..شهلا خانم برام آورده..اون جاست..
با انگشت فضائی نزدیک به کمد را نشان داد.پتو و ملحفه ها را جمع کرد و جلوی حمام گذاشت.باید فکری هم به حال خوشخواب تخت می کرد..
شهلا خانم لیوان بچه ها را با آب میوه پر کرد.یک دنیا کار داشت.با ناخن ضربه ای روی ساعتش زد:صبحونتون تموم شد وسایلتون و جمع کنید..
بردیا غر زد:می خواستیم امشب هم بمونیم..
دستمالی به برنا داد تا دور لبش را پاک کند:امتحاناتتون دو روز دیگه شروع میشه..
پسرک بی میل لیوانش را پائین گذاشت:وسط امتحانات که می توینم بیایم..؟
انشگشتش را بالا گرفت:نه…
باراد هم از پشت میز برخاست..اخلاقش شبیه به نادر بود..آرام و جدی..بردیا مثل کامران بود..شیطان و سر به هوا..برنا اما با بقیه فرق داشت..لیوان ها را جمع کرد و سمت سینک برد: شهلا خانم شما به بچه ها کمک کنید من اینارو می شورم..
ـ نه پسرم..خودم الان کارم و تموم میکنم میام..
اهمیتی نداد..ظرف های صبحانه را زیر آب گرفت و اسکاچ کشید..
ـاین بچه ها بزرگ شدن کوروش..نمی خوای یه فکری برای زندگیت بکنی..؟
از سرشانه نگاهی به پدرش انداخت که دست به سینه نگاهش می کرد:یعنی ازدواج کنم..؟
ـ اشکالش چیه..؟! چهار ساله بنفشه فوت کرده..بچه ها بزرگتر که بشن برات سخت تر هم میشه..
با پشت دست کشید زیر چانه اش:حوصله ی ورود یه آدم تازه رو ندارم..فکر می کنم بچه ها هم همینطور باشن..
ـ تو که ازشون نپرسیدی…به نظرت برنا مادر نمی خواد..؟ بردیا و باراد…
ـ فکر میکنید اگه ازدواج کنم برای بچه هام مادری می کنن..؟! آقای مشکوری که ازدواج کرد آرش آلاخون والاخون نشد..!؟براش مادری کرد..!؟

ـ همه که مثل هم نیستن…تو بگرد خوبش و پیدا کن..
لیوان ها را روی آب چکان گذاشت و با حوله دست هایش را خشک کرد:خوبش پیدا نمیشه..اگر هم بشه..اول چشمش دنبال پول و سرمایه و زندگی من می چرخه..بعد هم بچه می خواد..
ـ انقدر خود خواه نباش…
ابرو بالا انداخت:خودخواه نیستم..واقع بینانه نگاه می کنم..کی حاضره برای سه تا پسرای من مادری کنه..؟! منطق میگه اونی که برای این مادر بودن چیز خوبی هم بدست بیاره..
ـ با هر کسی ازدواج کنی باید از نظر مالی تامینش کنی.مگه غیر اینه..؟
دستش را روی میز گذاشت و کمی خم شد:دقیقا..باید تامینش کنم..اما اون به اندازه ای که من تامینش می کنم به بچه ها محبت میکنه و من این و نمی خوام..
ـ استدلالت درست نیست پسر جان…
شانه بالا داد:سه تا بچه دارم با خصوصیات اخلاقی مختلف..با هزار تا بالا و پائین..با شیطنت هاشون..سلایقشون..به کی اعتماد کنم..؟ دست کی و. بگیرم و بیار م تو خونم..همچین آدمی اصلا هست..؟ کسی که هم مادر خوبی باشه..هم همسر خوبی..هم عشق بده و هم بچه نخواد..؟!
برنا دوید داخل آشپزخانه:بابا..میشه بریم از رکسی خداحافظی کنم..؟
ـ بله که میشه..از بابا نادر خداحافظی کردی..؟
برنا دوبار دوید سمت پدربزرگش..روی پا ایستاد..نادر هم خم شد تا پسرک شیرین ببوسدش:تا وقتی که دوباره بیام مواظب رکسی باشید..شاید تا اون موقع توله هاش دنیا اومدن..؟
خندید:برنا..رکسی ماده نیست..نمی تونه توله به دنیا بیاره..
ـ اما شکمش خیلی بزرگ شده..مگه نه بابا نادر…؟!
پیرمرد خم شد و پسرک را دوباره بوسید:بابات نمی دونه که رکسی قراره برات یه توله ی خوشگل بیاره..
اخم کرد:نادرخان…؟!
پیرمرد زل زد به صورتش و با نگاهش وادارش کرد ساکت بماند.یک توله سگ…؟! آخرین چیزی بود که اجازه می داد برنا داشته باشد..شاید باید قبل اینکه نادرخان بخواهد همچین کاری کند برای برنا یک طوطی می خرید..
آرش ضربه ای به در اتاقش زد و داخل شد:یالله..
نگاهش کرد.سرحال به نظر می رسید:از این ورا..!؟
آمد نزدیک و لبه ی میزش نشست:منوی سرآشپزتون چیه امروز..؟!
فاکتورهای خریدش را داخل کشو ریخت و دستی پشت گردنش کشید:جون به جونت کنن کباب خوری..چیکار به منو داری..؟!
ـ د نه د…می دونستم امشب بیرون بیا نیستی..گفتم آناهید و گیسو بیان اینجا…
نفسش را فوت کرد بیرون:خوب شد یادم انداختی..اون دوست آناهید که دندونپزشک بود و میتونی برام پیدا کنی..؟
آرش با تعجب نگاهش می کرد:نه بابا..راه افتادی شما..با خانم دکتر چیکار داری..!؟
برخواست و آستین پیراهنش را مرتب کرد:برنا دندون درد داره..دکترش هم تا بیستم نیست..می خوام یه جای مطمئن ببرمش…یهو یاد دوست آناهید افتادم..
ـ جون کوروش..!؟؟!
با کف دست کوبید به کمرآرش تا از روی میز پائین بیاید:جون زن بابات…
غش غش خنده ی آرش بلند شد:خیلی خوب..جون سرور جون…
وارد آشپزخانه شد و روپوشش را پوشید.به آرش که دنبالش راه افتاده بود نگاه کرد:کجا داری میای..نخوندی چی نوشته..؟! ورود افر اد متفرقه ممنوع…یعنی تو..
ـ افراد متفرقه یعنی سوسک و موش و مگس..من جزوشون نیستم..خیالت راحت…
آقای جهانگیری نزدیک شد:روز بخیر آقای سرابی..
ـ روز بخیر..غذاها آمادست.؟ مشکلی نداشتید امروز..؟
ـ نه قربان..همه چیز مرتب و آمادست..تا یه ربع دیگه هم آماده ایم برای سفارش..
ـ خوبه..متشکرم…
ـ می خواید منوی امروز و تست کنید..!؟
آرش کنارش ایستاد:یه میز تو قسمت وی آی پی برای بچه ها بذ ار…
ـ بچه ها ..؟!
ـ آناهید و گیسو و من و خودت..میشیم چهار نفر..
ـ مگه قراره بیان اینجا..؟!
ـ کوروش..!!
بشقاب را روی کانتر گذاشت و با چنگال تکه ای مرغ کنجدی به دهان گذاشت:مزه اش خوبه..با چه سسی سرو می کنید..؟!
ـ سس تایلندی..
ـ فیله چی..؟!
ـ سس پرتقال..البته گراتن سبزیجات هم داریم تو منو…
آرش چنگالش را برداشت و تکه ای مرغ به دهان گذاشت:من هم بخورم نظرم و میگم..کباب چی..نداریم..!؟
اقای جهانگیری خندید:کباب مصری داریم..
ـ می میرم براش..مطمئنم..برای من لطفا سفارشی باشه..
ـ بیا بریم بیرون..
ـ نخوردم هنوز..بذار تموم شه میام..
بازوی آرش را گرفت و به جلو کشیدش:تو دست و پائی..برو سر میزت بشین..
ـ کدوم میز..؟
ـ هر کدوم و که روش کارت رزرو نیست..بیشتر از این نمی تونم لطف کنم به این مهمونی بی دعوت…
ـ اسکروچ…
برگشت به اتاق و کتش را پوشید.گوشی موبایلش را داخل جیب کتش سراند و گره ی کراواتش را صاف کرد..آقا جابر پشت در اتاقش ایستاد ه بود:چی شده..؟!
ـ آقا من یه درخواستی داشتم..البته جسارته..ببخشید..می دونم شما روی کادر آشپزخونه سخت گیری می کنید..
ـ حرفت و بزن..
ـ احتیاج به یه کارگر نیمه وقت داریم..برای شستن ظرف و ظروف بزرگ..اگه براتون ممکنه برادرزاده ام بیاد و کار کنه..
ـ بعدا بیا دفترم با هم حرف بزنیم..
ـ چشم آقا..چشم..
×××
گلدان بنفشه ای که گیسو آورده بود را روی میز گذاشت:زحمت کشیدی..
ـ قابلت و نداره کوروش جان…
اهمیتی به نیش باز آرش نداد و نشست:خیلی خوش اومدید..
آناهید کنارش نشسته بود و طبق معمول عطرش زیادی غلظت داشت:چی خبر کوروش جان..بچه ها چطورن..؟
صندلی اش را کمی کج کرد و نشست:خوبن..وقت امتحاناتشون شده…
ـ گیسو جان نمی دونستی کوروش سه تا پسر داره…نه..؟!
ـ واقعا..؟! دارید سر به سرم میذارید..
دم ابرویش بالا رفت:سه تا پسر دارم..باراد..بردیا..برنا..
آرش خندید:گیسو جان شکه نشو..کوروش زود ازدواج کرد..درست بعد لیسانسش هم عروسی کرد و هم بابا شد..
ـ واقعا..!؟
لیوان دلسترش را از روی میز برداشت:شما چه خبر..؟ خیلی از دوره ی دانشگاهمون گذشته.
آرش کمی روی میز خم شد:ازدواج کردی..؟!
گیسو خندید و آناهید غر زد:فضول نباش آرش..
ـ فضول چیه ..دو تا پسر مجرد داریم اینجا..خوب اگه گیسو هم مجرد باشه شانس ازدواج این میز میره بالا..تو این امار وحشتناک ازدواج،هر کسی باید فداکاری کنه..
گیسو لبخند به لب زل زده بود به آرش:همون پسر شیطونی که بودی هستی..هیچ تغییری نکردی..
ـ من شیطون بودم..؟ این حرفا چیه..بیخود تو سر مال نزن..من اگه شیطون بودم که الان مثل کوروش سه تا پسر داشتم..
آرش کوتاه نمی امد و هر لحظه چیزی می گفت..با دستش به گارسون اشاره کرد تا بیاید.سفارش گیسو و آناهید را تحویل داد.
ـ من کباب مصری میخورم..به آقای جهانگیری بگوسفارش منه..خودش میدونه…
گیسو ایستاد:کجا میتونم دستام و بشورم..؟
قبل ایستادنش آناهید هم برخاست:من نشونت میدم عزیزم..
از ان وقت هائی که دانشجو بودند بیشتر از پانزده سال می گذشت.اما این گیسو زنانه تر از ان وقت ها بود..اخمی به ابرویش انداخت تا فکرش منحرف نشود:فردا میری شرکت..؟
ـ آره..تو هم سر ظهر بیا…کوروش..جون تو دختر خوبیه…همین و بستون..
لب روی هم فشرد:چرت نگو..
ـ چرت چیه..؟! تا اون جائی که فهمیدم ازدواج نکرده هنوز.. تو ایتالیا با برادرش زندگی می کرد..الان هم که اینجاست.
ـ آوردی اینجا یه نهار دوستانه بخوریم یا قصد داری عاقد خبر کنی..؟!
قاشقی سالاد به دهانش برد و خندید:ـ هر چی کرم توئه..عاقد خبر کنم..؟!
دستی به چانه اش کشید:جدیدا با نادر خان حرف نزدی…؟
ـ نادرخان..؟ نه…اصلا..!!
ـ آرش..؟!!
ـ به جون کوروش خودش زنگ زد..
پووفی کرد:هر کی نودونه خیال میکنه دخترم و رو دستش موندم…یکی نیست به این پدر من بگه کدوم آدم عاقلی میاد با من ازدواج کنه..؟
ـ من..
اخم کرد:آرش..!!
ـ مشکل تو میدونی چیه..؟ یا خیلی دست بالا میگیری..یا خیلی دست پائین..دست بالا مشکلی نداره..دست پائین درست نیست..بدآموزی داره..
ـ دیوونه..
ـ ببین چی میگم..یه خانم وکیلی اومده بالای شرکت..یه چند روزیه دفترش و باز کرده..یه چند سالی هم ازت بزرگتره..اما خیالت راحته که دیگه بچه نمی خواد..معرفیت کنم..؟
لبش را به نیش کشید:من خودم دو سال دیگه چهل سالم میشه..بیام با یه زن چهل و پنج ساله ازدواج کنم…؟!
ـ خوب چه ایرادی داره..شکیرا هم از شوهرش ده سال بزرگتره..دیگه هر چی هم عالی باشی به پای جرالد پی کی که نمیرسی..اوففف..تازه با اون هیکل و صدا..حاضر بودم یه دست نداشتم یه دور باهاش می رقصیدم..
ـ یه دست نداشتی چطوری می رقصیدی..؟!
ـ بابا کرم…فقط گردن میزدم..اینجوری..
ـ آرش..!!من اینجا آبرو دارم..می کشمت باز هم از این برنامه ها بچینی…
ـ پس تو فکرات و بکن من برم ببینم این دو تا چرا نیومدن..
×××
یک امشب را خسته بود و حوصله ی پشت میز نشینی نداشت.بند و بساط حساب و کتابش را روی تخت گذاشت و به تاج تخت تکیه داد..ماشین حساب را سمت راستش گذاشت و دفتر و فاکتورها را روی پایش.خم شد سمت پاتختی و عینکش را برداشت.
دسته ی چپی کمی لق میزد و روی بینی اش خوب نمی نشست.برنا رویش لگد کرده بود.با دست کمی تنظیمش کرد و مشغول شد..نیم ساعت بعد دفر را کنار گذاشت و دستی به گردنش کشید و قلنجش را شکاند.بنفشه که بود دست هایش را نرم روی گردنش حرکت می داد تا خستگی اش کم شود..نفسش را فوت کرد بیرون و از کشوی پاتختی قابی بیرون کشید و نگاهش کرد..ضربه ای به در اتاقش خورد.قاب عکس را داخل کشو سراند:بیا تو..

سر برنا داخل شد:اجازه بابائی..؟
خودش را روی تخت بالا کشید و نگاهی به ساعت انداخت:چرا بیدار شدی بابا…؟
داخل شد و بره ی سفیدش را روی تخت انداخت و بعد هم خودش را بالا کشید:من می تونم اینجا بخوابم..!؟
قبل آنکه جوابی بدهد خودش را سراند زیر پتو: شب بخیر..
لبخندش را خورد و با انگشت روی پیشانی برنا فشرد:پسرم..؟!
ـ بابائی از وقت خوابمون گذشته ها…بیا بخواب شما هم..صبح نمی تونی بیدار شی..
دستی به لبش کشید تا خنده اش را محو کند:چشمات و باز کن وقتی باهات حرف میزنم..
یکی از چشم هایش را با نارضایتی باز کرد:بله..
ـ من اومدم تو اتاقت خواب بودی..پس چرا الان اینجائی..؟
ـ خواب دیدم بابائی..ترسیدم..
ـ برنا..
ـ بله..
با دست روی موهای مشکی اش دست کشید:از چی ترسیدی..؟
ـ خواب دیدم یه عنکبوت بزرگ..اومده زیر تختم…خیلی بزرگ بود بابائی..اندازه ی عنکبوتی که تو هری پاتر بود..
حالا می فهمید داستان از کجا آب می خورد.دستش را دور برنا حلقه کرد:امشب و اینجا بخواب فردا زیر تخت اتاقت و نگاه می کنیم با هم..شب بخیر…
ـ شب بخیر بابائی..
چند دقیقه بعد پسرک خوابیده بود.رویش را کشید و از تخت پائین آمد.ضربه ای به دراتاق بردیا زد و داخل شد:چرا بیداری بردیا…؟!
از پشت کامپیوترش پرید:سلام..
سلام بی موقع بردیا مطمئنش کرد که زیادی دستپاچه است.کمی جلوتر رفت و به مانیتور نگاه کرد:الان وقت دیدن هری پاتره..؟!
ـ ببخشید..
ـ برای چی عذرخواهی میکنی..؟!
دستش را پشت گردنش برد و موهایش را خاراند:چون نباید تا این وقت شب پای پی سی می موندم..
ـ دیگه..؟!
ـ دیگه..باید بخوابم تا صبح به موقع بیدار شم..
ـ و..؟!
ـ بابا…!!
ابرو بالا داد:برنا ترسیده..اومده توی اتاق من و میگه خواب یه عنکبوت بزرگ دیده..مثل اونی که تو هری پاتر بود.. من ازت خواستم وقتی برنا هست این فیلم و تماشا نکن..
ـ برنا ندید..به خدا ندید..
دستش را بالا برد و بردیا ساکت ماند:قسم نخور..
ـ امروز اصلا فیلم نذاشتم بابا..برنا هم تو اتاقش بود…
دم ابرویش بالا رفت:خاموشش کن و بگیر بخواب..فردا حرف می زنیم..
ـ بابا…؟!
ـ خاموشش میکنی یا من این کارو برات انجام بدم..!؟
بردیا که به تختش رفت کلید برق را زد و بیرون رفت.اینبار ضربه ای به در اتاق باراد زد و داخل شد.پشت به در خوابیده بود.کمی جلوتر رفت و نگاهش کرد.قاب عکس بنفشه را میان سینه اش دید.
×××

 

 

62


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 20 / 9 / 1394برچسب:,

] [ 10:10 ] [ رونیکا ]

[ ]